
مجد همگر
شمارهٔ ۶
۱
جانا اگرت در دل زایزد خبری مانده ست
بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست
۲
چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی
گر دردل سنگینت زایزد خبری مانده ست
۳
چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای
کز حاصل عشق ما این یک نظری مانده ست
۴
جان خواسته ای از من زان می نکشم پیشت
کز باقی جان در تن بس مختصری مانده ست
۵
از جام لبت ما را بنواز به یک جرعه
کآخر ز نصیب ما در وی قدری مانده ست
۶
تو کار مرا در عشق خواهی سرو سامانی
در دور تو خود کس را سامان وسری مانده ست؟
۷
گفتی که به غم خوردن الحق جگری داری
باخوی جگر خوارت ما را جگری مانده ست؟
۸
می ناز به نظم من زیرا که همی نازد
هر جا که به عالم در صاحب نظری مانده ست
نظرات