مجد همگر

مجد همگر

شمارهٔ ۶۴

۱

بلای دل بسی دارم دوای دل نمی‌دانم

بلای دل مرا روزی بریزد خون همی، دانم

۲

غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید

دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم

۳

چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن

اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم

۴

غم شب حسرت روزم نمی‌بیند دل‌افروزم

اگر زین سان بود سوزم بسوزد عالمی دانم

۵

ز جانم شعله‌ها خیزد که صد دوزخ برانگیزد

چو چشمم سیل خون ریزد دوصد دریا نَمی دانم

۶

از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم

نیاز نازنین جانم برآرد در دمی‌ دانم

۷

حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم

غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم

۸

بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل

مسلمانان علاج دل نمی‌دانم نمی‌دانم

تصاویر و صوت

نظرات