
مجد همگر
شمارهٔ ۹۱
۱
دل ز من برده ای و می دانی
آشکار است این نه پنهانی
۲
به دل برده نیستی خرسند
باز در بند بردن جانی
۳
ملک ما خود دلی و جانی بود
این ببردی و در پی آنی
۴
ندهم جان به رایگان به کفت
که به دل می خورم پشیمانی
۵
کار دل خود گذشت لیکن جان
گر دهی بوسه بوکه بستانی
۶
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
۷
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
۸
بعد عمری نه این امیدم بود
که چنین خوش عنایتم خوانی
۹
گر سگ خویش داده ای لقبم
چون سگان از درم چرا رانی
۱۰
غارت خانه دلم کردی
که نه در شهر کافرستانی
۱۱
رو که ایمان به کیشت آوردم
کآفت عقل و دین و ایمانی
۱۲
با چنین اعتقاد و دین که توراست
کافرم کافر ار مسلمانی
۱۳
دل ویران من چو مسکن تست
لیک رسم است گنج و ویرانی
۱۴
غم تو بی تو چون توانم خورد
من و حالی بدین پریشانی
۱۵
به خداکت سپاس ها دارم
گر ازین زندگیم برهانی
۱۶
ناتوانم مدار رنجه مرا
رنجه شو گه گهی که بتوانی
تصاویر و صوت

نظرات