
مجد همگر
شمارهٔ ۷۲
۱
خدایگانا آنی که شمع دولت تو
چراغ و مشعله چرخ را کند روشن
۲
چو شمع بر تن من نعمت تو بر توست
نطاق و جبه و دستار تا به پیراهن
۳
حکایت شب دوشین و شمع و طشت طلا
که کرد همره این تیره رای شاه زمن
۴
ز رشک شعله نورش که بر فلک می رفت
هزار بار فزون سوخت ماه را خرمن
۵
ز روشنائی او شد چو بزم کیخسرو
سرای بنده که بد تیره چون چه بیژن
۶
شبم که بود چو امید دشمنت تاریک
به دولت تو چو روز و دلت بشد روشن
۷
کنون ز حسرت آن بارگه که باقی باد
همی گدازد و می ریزد اشک در دامن
۸
هوای گلشن و دیدار شاه می طلبد
که خوش بود رخ زیبا و شمع در گلشن
۹
لگن نفاست جوهر نمود و کرد ابا
ز خانه ای که ز سنگ اندر او بود هاون
۱۰
چو جنس خویش ندید و ز جفت ماند جدا
شکسته خواست شد از غایت عنا و حزن
۱۱
ز من معاودت طشت خانه می طلبد
چنانکه میل جواهر بود سوی معدن
۱۲
بماند شمعش در بنده خانه فی الجمله
ولیک باز سوی طشت خانه تاخت لگن
تصاویر و صوت

نظرات