
حزین لاهیجی
شمارهٔ ۴۴۹
۱
ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
۲
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
۳
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
۴
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
۵
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
نظرات