
حزین لاهیجی
شمارهٔ ۵۱۷
۱
ز مرد کار، دل روزگار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد
۲
خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد
۳
به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد
۴
شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد
۵
ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد
۶
غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد
۷
شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد
۸
کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد
۹
به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد
۱۰
مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
نظرات