
حزین لاهیجی
شمارهٔ ۵۷۶
۱
یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
۲
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
۳
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
۴
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
۵
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
۶
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
۷
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
۸
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
تصاویر و صوت

نظرات