
حزین لاهیجی
شمارهٔ ۷۶۱
۱
بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
۲
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
۳
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
۴
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
۵
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
۶
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
۷
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
۸
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
۹
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
نظرات