
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۲۲۱
۱
نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل
نه طبیبی، که کند چاره بیماری دل
۲
دل بیمار مرا، هر که گرفتار تو خواست
یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
۳
طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
۴
چند خوانی دگران را بشراب و بکباب؟
حال خون خوردن من بین و جگر خواری دل
۵
جان بکوی تو شد و ناله کنان باز آمد
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل
۶
دل براه غمت افتاد، خدا را، مددی
که درین راه ثوابست مددگاری دل
۷
در وفای تو چنانم، که اگر خاک شوم
آید از تربت من بوی وفاداری دل
۸
بر دل زار هلالی نکند غیر جفا
آه! تا چند توان کرد جفاگاری دل؟
نظرات