
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۲۷۹
۱
بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
۲
دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
۳
ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
۴
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
۵
چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
۶
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
۷
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم
نظرات
علی