
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۳۹۴
۱
تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
۲
سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت
که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
۳
تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن
که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی
۴
همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری
تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی
۵
شب هجران زدی بر رشته های جان من آتش
مرا چون شمع تا کی در فراق خویش بگدازی؟
۶
هلالی با قد خم گشته می نالد درین حسرت
که: روزی در کنارش گیری و چون چنگ بنوازی
نظرات