
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۴۶
۱
در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟
۲
هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت
۳
قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من
مرا بیاد لبش باز در شراب انداخت
۴
فسانه دگران گوش کرد در شب وصل
ولی بنوبت من خویش را بخواب انداخت
۵
بیا و یک نفس آرام جان شو، از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت
۶
ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد
بهر خمی گره افگند و پیچ و تاب انداخت
۷
ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
نظرات