
هلالی جغتایی
شمارهٔ ۵۴
۱
عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که: چون آتش در آب افتاده است؟
۲
ظاهرست از حلقهای زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
۳
چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن، که بیمار و خراب افتاده است
۴
بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه گل دیده و در اضطراب افتاده است
۵
چون هلالی را بخاک آستانش دید گفت:
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
نظرات