
حیدر شیرازی
شمارهٔ ۴۷ - و له ایضا
۱
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
۲
به یاد لعل تو، بی چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
۳
ز مشرق سر کوی، آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
۴
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طرهٔ لیلی مقام مجنون است
۵
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
۶
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی!
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
۷
از آن نفس که ز چنگم برفت رود عزیز
کنار دیدهٔ من همچو رود جیحون است
۸
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
۹
ز بیخودی طلب یار میکند حیدر
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
نظرات