
حسین خوارزمی
شمارهٔ ۱۱۹
۱
خوشا جانی که بستاند بدست خویش جانانش
زهی عیدی که عاشق را کشد از بهر قربانش
۲
چو لاله داغ دل باید چو غنچه چاک پیراهن
که تا یابد مشام جان شمیمی از گلستانش
۳
بکن پیراهن هستی ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عین بیخویشی برآری از گریبانش
۴
چو اندر خلوت خاصش بدین هستی نمی گنجی
ز دربانش چه میپرسی چو حلقه پیش دربانش
۵
گر از آب حیات ای دل بمنت میدهد خضرت
چو تو هستی زمستانش بخاکش ریز و مستانش
۶
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبی جانان ز روی لطف مهمانش
۷
مرا عاشق چنان باید که روز حشر نفریبد
نعیم جنت اعلی ریاض خلد رضوانش
۸
خرد در کفر و در ایمان بسی دیباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ایمانش
۹
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود یکدم
بیا پیش حسین آنگه شنو اسرار پنهانش
نظرات