
حسین خوارزمی
شمارهٔ ۱۳۹
۱
تا من خیال عارض تو نقش بستهام
نقش هوا ز لوح دل خویش شستهام
۲
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشکین نجستهام
۳
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسهٔ عقل رستهام
۴
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسستهام
۵
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکستهام
۶
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خستهام
۷
خاکم به باد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل به هوای تو بستهام
۸
بنمای ماه دولت خود تا به دولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجستهام
۹
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده فردا نشستهام
نظرات