
حسین خوارزمی
شمارهٔ ۲۴۰
۱
دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئی
داد بدست دلم سبحه سبحانئی
۲
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دین و دل از ره پنهانئی
۳
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئی
۴
سوی من شه نشان کرد جنیبت روان
کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی
۵
آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من
تا بنهد از کرم گنج بویرانئی
۶
آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست
عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی
۷
کرد ز خود فانیم داد پریشانیم
برد مسلمانیم آه مسلمانئی
۸
سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل
خون دلم را سبیل بر خطر جانئی
۹
آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئی
۱۰
دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان
عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی
نظرات