
حسین خوارزمی
شمارهٔ ۹
۱
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
۲
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
۳
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
۴
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
۵
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
۶
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
۷
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
۸
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
نظرات