ایرج میرزا

ایرج میرزا

بخش ۱۱

۱

بگو عارف به من ز احبابِ طهران

که می بینم همه شب خوابِ طهران

۲

بگو آن کاظمِ بد آشتیانی

اواخر با تو الفت داشت یا نی

۳

کمال السلطنه حالش چطور است

دخو با اعتصام اندر چه شور است

۴

به عالم خوش دل از این چار یارم

فدای خاک پای هر چهارم

۵

ادیب السلطنه بعد از مرارات

موفق شد به جبران خسارات

۶

چه می‌فرمود آقای کمالی

دمکرات، انقلابی، اعتدالی

۷

برد جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟

به چنگ آرد تقی خانی کسی را

۸

سرش مویی در آوردست یا نه

بود یا نه در آن تنگ آشیانه؟

۹

سرش بی مو و لیکن د لپذیر است

خدا مرگم دهد این وصف کیر است

۱۰

بدیدم اصفهانی زیر و هم روی

ندیدم اصفهانی من بدین خوی

۱۱

اگر یک همچو او در اصفهان بود

یقینا اصفهان نصف جهان بود

۱۲

کمالی نیک خوی و مهربانست

کمالی در تنِ احباب جانست

۱۳

کمالی صاحبِ فضل و کمالست

کمالی مقتدایِ اهلِ حالست

۱۴

کمالی صاحبِ اخلاق باشد

کمالی در فُتُوَّت طاق باشد

۱۵

کمالی را صفاتِ اولیاییست

کمالی در کمالِ بی ریاییست

۱۶

کمالی در سخن سنجی وحیدست

ولو خود دستجردی هم ندیدست

۱۷

کمالی در فنِ حکمت سرایی

بود همچون مُلِک در بی وفایی

۱۸

کمالی را کمالات است بی حدّ

نداند لیک چایِ خوب از بد

۱۹

تمیزِ چایِ خوب و بد ندارد

و الّا هیچ نقصی خود ندارد

۲۰

اگر رفتی تو پیش از من به طهران

ز قولِ من سلامش کن فراوان

۲۱

بگو محروم ماندم از جَنابَت

نخواهم دید دیگر جز به خوابت

۲۲

من و رفتن از اینجا باز تا ری

میسّر کی شود هَیهات و هی هی

۲۳

گر از سرچشمه تا سر تخت باشد

سفر با ضعفِ پیری سخت باشد

۲۴

چو دورست از من آثارِ سلامت

فُتَد دیدار لا شک بر قیامت

۲۵

ندانم در کجا این قصه دیدم

و یا از قصه پردازی شنیدم

۲۶

که دو روبه یکی ماده یکی نر

به هم بودند عمری یار و همسر

۲۷

ملک با خیلُ تازان شد به نخجیر

کشیدند آن دو روبَه را به زنجیر

۲۸

چو پیدا گشت آغازِ جدایی

عیان شد روزِ ختمِ آشنایی

۲۹

یکی مویه کنان با جفتِ خود گفت

که دیگر در کجا خواهیم شد جفت

۳۰

جوابش داد آن یک از سرِ سوز

همانا در دکانِ پوستین دوز

۳۱

ز من عرضِ ارادت کن مَلِک را

به هر سلکِ شریفی منسلِک را

۳۲

مَلِک آن طعنه بر مهر و وفا زن

به آیینِ مَحَبَّت پشتِ پا زن

۳۳

مَلِک دارایِ آن مغزِ سیاسی

که می خندد به قانونِ اساسی

۳۴

ملک دارایِ آن حدِّ فضایل

که تعدادش به من هم گشته مشکل

۳۵

بگو شهزاده هاشم میرزا را

نمی‌پرسی چرا احوال ما را

۳۶

وکالت گر دهد تغییرِ حالت

عجب چیز بدی باشد وکالت

۳۷

چو بینی اقتدا ر الملک ما را

بزن یک بوسه بر رویش خدا را

۳۸

الهی زنده باد آن مرد خیر

همایون پیر ما آقای نیِّر

۳۹

بود شهزادۀ مرآت سلطان

مصفا از کدورت‌های دوران

۴۰

امیدم آن که چون در بعض اوقات

کند با نصرت الدوله ملاقات

۴۱

رساند بر وی از من بندگی‌ها

کند اظهار بس شرمندگی‌ها

۴۲

در ایران گر یکی شهزاده باشد

همین شهزادۀ آزاده باشد

۴۳

جوانی، کامرانی، نیک نامی

خدا دادش تمامی با تمامی

۴۴

جز او ایران به کس نازش ندارد

جز این یک تیر در ترکش ندارد

۴۵

پدر گر جزء آباء لئام است

پسر سرخیل ابناء کرام است

۴۶

شود فیروز کار ملک آن روز

که باشد رشته اش در دست فیروز

۴۷

نکرده هیچ یکدم خدمت او

تنعم می کنم از نعمت او

۴۸

مرا او بر خراسان کرد مامور

از او من شاکرم تا نفخه صور

۴۹

مرا باید که دارم نعمتش پاس

پیمبر گفت من لم یشکر الناس

۵۰

به گیتی بیش مانی بیش بینی

زمانی نوش و گاهی نیش بینی

۵۱

بمان و بین جمادی و رجب را

که بینی العجب ثم العجب را

۵۲

در این گیتی عجب دیدن عجب نیست

عجب بین جمادی و رجب نیست

۵۳

از این مرد و زن شمس و قمر نام

نزاید جز عجب هر صبح و هر شام

۵۴

من از عارف در این ایام آخر

بدیدم آنچه نتوان کرد باور

۵۵

بیا عارف که روی کار برگشت

ورا با تو روابط تیره تر گشت

۵۶

شنیدم در تیاتر باغ ملی

برون اند اختی حمق جبلی

۵۷

نمود اندر تماشاخانه عام

ز اندامت خریت عرض اندام

۵۸

به جای بد کشانیدی سخن را

بسی بی ربط چرخاندی دهن را

۵۹

نمی گویم چه گفتی شرمم آید

ز بی‌آزرمیت آزرمم آید

۶۰

چنین گفتند کز آن چیز عادی

همی خوردی ولی قدری زیادی

۶۱

الهی می زد آواز ترا سن

که دیگر کس نمی‌دیدت سر سن

۶۲

ترا گفتند تا تصنیف سازی

نه از شیشه اماله قیف سازی

۶۳

کنی با شعر بد عرض کیاست

غزل سازی و آن هم در سیاست

۶۴

تو آهویی مکن جانا گرازی

تو شاعر نیستی تصنیف سازی

۶۵

عجب اشعار زشتی ساز کردی

عجب مشت خودت را باز کردی

۶۶

برادر جان خراسانست اینجا

سخن گفتن نه آسان است اینجا

۶۷

خراسان مردم باهوش دارد

خراسانی دو لب ده گوش دارد

۶۸

همه طلاب او دارای طبعند

نه تنها پی رو قُراء سَبعند

۶۹

نشسته جنب هر جمعی ادیبی

ز انواع فضایل با نصیبی

۷۰

خراسان جا چو نیشابور دارد

که صد پیشی به پیشاوور دارد

۷۱

نمایند اهل معنی ریشخندت

چو می‌خوانند اشعارِ چرندت

۷۲

کسانی می‌زنند از بهر تو دست

که مانند تو نادانند یا مست

۷۳

شود شعر تو خوش با زورِ تحریر

چو با زورِ بزک روی زن پیر

۷۴

به داد تو رسیده ای دل ای دل

وگرنه کار شعرت بود مشکل

۷۵

برو عارف که مهر از تو بریدم

به ریش هر چه قزوینی است ریدم

۷۶

چو عارف نامه آمد تا بدین حد

یکی از دوستان از در درآمد

۷۷

بگفتا گرچه عارف بدزبان است

ولیکن بر شماها میهمان است

۷۸

به مهمان شفقت و اِنعام باید

ولو عارف بود ، اکرام باید

۷۹

نباید بیش از این خون در دلش کرد

گهی خوردست می باید ولش کرد

۸۰

بیا عارف دوباره دوست گردیم

دو مغز اندر دل یک پوست گردیم

۸۱

ترا من جان عارف دوست دارم

ز مهرست این که گَه پشتت بخارم

۸۲

ترا من جان عارف بنده باشم

دعا گوی تو ام تا زنده باشم

۸۳

بیا تا گویمت رندانه پندی

که تا لذت بری از عمر چندی

۸۴

تو این کِرم سیاست چیست داری

چرا پا بر دم افعی گذاری

۸۵

برو چندی در کون را بکن چِفت

میفکن بر سر بی زخم خود زِفت

۸۶

مکن اصلا سخن از نظم و یا سا

ز شر معدلت خواهی بیاسا

۸۷

سیاست پیشه مردم، حیله سازند

نه مانند من و تو پاک بازند

۸۸

تمامًا حقه باز و شارلاتانند

به هر جا هر چه پاش افتاد آنند

۸۹

به هر تغییرِ شکلی مستعدند

گهی مشروطه گاهی مستبدند

۹۰

تو هم قزوینیِ مُلّایِ رومی

به هر صورت در آ مانندِ مومی

۹۱

تو هم کمتر نیی از آن رُنُودا

کَهَر کمتر نباشد از کبودا

۹۲

همانا گرگ باران دیده باشی

تو خیلی پاردُم ساییده باشی

۹۳

ولیکن باز گاهی چرخِ بی پیر

دهد اشخاصِ زیرک را دمِ گیر

۹۴

فراوان مرغِ زیرک دیده ایّام

که افتادند بهر دانه در دام

۹۵

سیاست پیشگان در هر لباسند

به خوبی همدگر را می‌شناسند

۹۶

همه دانند زین فن سودشان چیست

به باطن مقصد و مقصودشان چیست

۹۷

از این رو یکدگر را پاس دارند

یکیشان گر به چاه افتد در آرند

۹۸

من و تو زود در شرش بمانیم

که هم بی دست و هم بی دوستانیم

۹۹

چو ما از جنس این مردم سواییم

نشانِ کین و آماج بلاییم

۱۰۰

نمی دانی که ایران است اینجا

حراج عقل و ایمان است اینجا

۱۰۱

نمی دانی که ایرانی چه چیزست

نمی دانی چقدر این جنس هیزست

۱۰۲

بزرگان وطن را از حماقه

نباشد بر وطن یک جو علاقه

۱۰۳

یکی از انگلستان پند گیرد

یکی با رو س‌ها پیوند گیرد

۱۰۴

به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است

که ایران مال روس و انگلیس است

۱۰۵

بزرگان در میان ما چنیند

از آنها کمتران کمتر از اینند

۱۰۶

بزرگانند دزد اختیاری

ولی این دسته دزد اضطراری

۱۰۷

به غیر از نوکری راهی ندارند

و الّا در بساط آهی ندارند

۱۰۸

تهی دستان گرفتار معاشند

برای شام شب اندر تلاشند

۱۰۹

از آن گویند گاهی لفظ قانون

که حرف آخر قانون بود نون

۱۱۰

اگر داخل شوند اندر سیاست

برای شغل و کار است و ریاست

۱۱۱

تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست

امیدی جز به سردار سپه نیست

۱۱۲

رعایا جملگی بیچارگانند

که از فقر و فنا آوارگانند

۱۱۳

ز ظلم مالک بی دین هلاکند

به زیر پای صاحب ملک خاکند

۱۱۴

تمام از جنس گاو و گوسفندند

نه آزادی نه قانون می پسندند

۱۱۵

چه دانند این گروه ابله دون

که حُریت چه باشد، چیست قانون

۱۱۶

چو ملت این سه باشند ای نکومرد

چرا باید بکو بی آهن سرد؟

۱۱۷

به این وصف از چنین ملت چه جویی؟

به این یک مشت پرعلت چه گویی؟

۱۱۸

برای همچو ملت همچو مردم

نباید کرد عقل خویش را گم

۱۱۹

نباید برد اسم از رسم و آیین

به گوش خر نباید خواند یاسین

۱۲۰

تو خود گفتی که هر کس بود بیدار

در ایران می‌رود آخر سر دار

۱۲۱

چرا پس می‌خری بر خود خطر را

گذاری زیر پای خویش سر را

۱۲۲

کنی با خود اعالی را اعادی

نبینی در جهان جز نامرادی

۱۲۳

بیا عارف بکن کاری که گویم

تو با من دوستی، خیر تو جویم

۱۲۴

اگر خواهی که کارت کار باشد

همیشه دیگ بختت بار باشد

۱۲۵

دو ذرعی مولوی را گنده تر کن

خودت را روضه خوانی معتبر کن

۱۲۶

چو ذوقت خوب و آوازت ستودست

سوادت هم اگر کم بود، بودست

۱۲۷

عموم روضه خوان ها بی‌سوادند

ترا این موهبت تنها ندادند

۱۲۸

مسائل کن بر از زادالمعادا

فراهم کن برای خویش زادا

۱۲۹

بدان از بر بحار و جوهری را

نژاد جن و فامیل پری را

۱۳۰

احادیث مزخرف جعل می کن

خران گریه خر را نعل می‌کن

۱۳۱

بزن بالای منبر زیر آواز

بیفکن شور در مجلس ز شهناز

۱۳۲

چو اشعار نکو بسیار دانی

بگیرد مجلست هر جا که خوانی

۱۳۳

سر منبر وزیران را دعا کن

به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن

۱۳۴

بگو از همت این هیأت ماست

که در این فصل پیدا می شود ماست

۱۳۵

ز سعی و فکر آن دانا و زیرست

که سالم تر غذا نان و پنیرست

۱۳۶

از آن با کّله در کار اداره

فرنگی ها نمایند استعاره

۱۳۷

زبس داناست آن یک در وزارت

برند اسم شریفش با طهارت

۱۳۸

فلان یک دیپلم اصلاح دارد

ز سر تا پای او اصلاح بارد

۱۳۹

در این فن اولین شخص جهانست

نه آرشاک آنچنان نه خاصه خانست

۱۴۰

ز اصلاحش چه می خواهی از این بیش

که نبود در وزارتخانه یک ریش

۱۴۱

به جای پیرهای مهمل زار

جوانان مجرب را دهد کار

۱۴۲

به تخمش گر همه پیران بمیرند

اگر مُردند هم مُردند، پیرند

۱۴۳

ز استحکام سُم وز سختی پوز

کند صد عضو را ناقص به یک روز

۱۴۴

شب و روز آن یکی قانون نویسد

ببیند هر چه گه کاری بلیسد

۱۴۵

کثافت کاری پیشینیان را

نگویم تا نیالایم دهان را

۱۴۶

از آن روزی که این عالی مقامست

تمام آن کثافت ها تمامست

۱۴۷

وکیلان را بگو روح الامینند

ز عرش افتاده پابند زمینند

۱۴۸

مقدس زاده اند از مادر خویش

گناهست ار کنی مرغانشان کیش

۱۴۹

یقینًا گر ز بی چیزی بمیرند

به رشوت از کسی چیزی نگیرند

۱۵۰

به جز شهریه مقصودی ندارند

به هیچ اسم دگر سودی ندارند

۱۵۱

فقط از بهر ما هی چند غاز است

که این بیچاره ها را چشم باز است

۱۵۲

غم ملت ز بس خوردند مُردند

ورم کردند از بس غصه خوردند

۱۵۳

ز مشروطیت و قانون مزن دم

مکن هرگز ز وضع مملکت ذم

۱۵۴

بزرگان چون ببینند این عجب را

که عارف بسته از تعییب لب را

۱۵۵

کنند آجیل و ماجیل تو را کوک

نه مستأصل شوی دیگر نه مفلوک

۱۵۶

نه دیگر حبس می‌بینی نه تبعید

نه دیگر بایدت هر سو فرارید

۱۵۷

بخور با بچه خوشگل‌ها عرق را

بشوی از حرف بی معنی ورق را

۱۵۸

اگر داری بتی شیرین و شنگول

که وافورت دهد با دست مقبول

۱۵۹

بکش تریاک و بر زلفش بده دود

تماشا کن به صنع حی مَودود

۱۶۰

بزن با دوستان در بوستان سور

ببر سور از نکورویان پاسور

۱۶۱

به عشق خَد خوب و قد موزون

بخوان گاهی نوا، گاهی همایون

۱۶۲

چو تصنیفت بلند آوازه گردد

روان اهل معنا تازه گردد

۱۶۳

خدا روزی کند عیشی چنین را

عموم مؤمنات و مؤمنین را

۱۶۴

جلایرنامۀ قائم مقامست

که سرمشق من اندر این کلامست

۱۶۵

اگر قائم مقام این نامه دیدی

جلایرنامۀ خود را دریدی

۱۶۶

جلایر را جلایر بنده کردم

جلایرنامه را من زنده کردم

۱۶۷

به شوخی گفته‌ام گر یاوه‌ای چند

مبادا دوستان از من برنجند

۱۶۸

بیارم از عرب بیتی دو مشهور

که اهل دانشم دارند معذور

۱۶۹

اذا شاهَدت فی نظمی فتورًا

و وهنًا فی بیانی لِلمعانی

۱۷۰

فلا تنسب لِنقصی اِن رقصی

علی تنشیطِ ابناءِ الزَّمان

تصاویر و صوت

دیوان کامل ایرج میرزا - محمد جعفر محجوب - تصویر ۱۴۸

نظرات

user_image
احمد رحمت‌بر
۱۴۰۱/۱۱/۲۵ - ۱۵:۱۱:۰۴
خاصه خان. [ خاص ْ ص َ / ص ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) لقبی که بحلاق و گرای خاص شاه یا حاکمی می دادند. لقب حلاق شاهی یا امیری. لقب حلاق و سلمانی سلاطین قاجار. مودود: دوست داشته شده، محبوب
user_image
امیرحسین مقدم
۱۴۰۲/۰۷/۱۴ - ۲۰:۰۶:۳۲
تجارت نیست ، صنعت نیست ، ره نیست  امیدی جز به سردار سپه نیست ....   باید توجه داشت که این بیت را کسی سروده است که نواده فتحعلیشاه قاجار است و این نشان از وخامت اوضاع در روزگار قاجار خاصه در دوران احمدشاهی و پس از جنگ اول بین الملل است. حکایت از ویرانه ای دارد که رضاخان سردار سپه تحویل گرفت و ما امروز خوب میدانیم که وقتی رضاشاه مملکت را تحویل ولیعهد داد ، ایران سرزمینی رو به پیشرفت و افتاده در جاده ترقی و مدرنیته بود.  درود بر خادمان ایران 
user_image
رضا از کرمان
۱۴۰۲/۱۲/۱۱ - ۰۶:۵۲:۲۵
سلام  دوستان گرامی معنی دو بیت آخر را مرقوم میفرمایید.     متشکرم