ایرج میرزا

ایرج میرزا

بخش ۳

۱

سبزه نگر تازه به بار آمده

صافی و پیوسته و روغن زده

۲

سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد

وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد

۳

همچو دو پروانۀ خوش بال و پر

داده عِنان بر کفِ بادِ سحر

۴

دست به هم داده بر آن سُر خوریم

گاه به هم گاه ز هم بگذریم

۵

بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم

هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم

۶

سیر نماییم در آفاقِ نور

از نظرِ مردمِ خاکی به دور

۷

باش تو چون گربه و من موشِ تو

موشِ گرفتار در آغوشِ تو

۸

گربه صفت وَرجَه و گازَم بگیر

وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر

۹

طفل شو و خُسب به دامانِ من

شیر بنوش از سرِ پستانِ من

۱۰

از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن

با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن

۱۱

ورجَه و شادی کن و بشکن بزن

گُل بِکن از شاخه و بر من بزن

۱۲

دست بکش بر شکمِ صافِ من

بوسه بزن بر دهنِ نافِ من

۱۳

ماچ کن از سینۀ سیمینِ من

گاز بگیر از لبِ شیرینِ من

۱۴

همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش

بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش

۱۵

غنچه صفت خنده کن و باز شو

عشوه شو و غمزه شو و ناز شو

۱۶

قِلقِلَکَم می‌ده و نِشکان بگیر

من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!

۱۷

گفت و دگر باره طلب کرد بوس

باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس

۱۸

از غضب افکنده بر ابرو گِرِه

از پیِ پیکار کمان کرده زه

۱۹

خواست چو با زُهره کند گفتگو

رویِ هم افتاد دو مژگانِ او

۲۰

خفتنِ مژگانش نه از ناز بود

بلکه در آن خفتگی یک راز بود

۲۱

امر طبیعی است که در بینِ راه

چون برسد مرد لبِ پرتگاه

۲۲

خواهد از این سو چو به آن سو جهد

چشمِ خود از واهمه بر هم نِهَد

۲۳

تازه جوان عاقبت اندیش بود

با خبر از عاقبتِ خویش بود

۲۴

دید رسیدست لبِ پرتگاه

واهمه از چشم ببست از نگاه

۲۵

آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!

مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق

۲۶

کیست که با عشق بچوشد همی

وز دو جهان دیده نپوشد همی

۲۷

باری از آن بوسه جوانِ دِلیر

واهمه بگرفت و سرافکند زیر

۲۸

گفت که ای نسخه بَدَل از پَری

جلدِ سوم از قمر و مشتَری

۲۹

عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن

جملۀ تأکید ز باغ و چمن

۳۰

دانَمت از جنس بشر برتری

لیک ندانم بشری یا پری؟

۳۱

عشوه از این بیش به کارم مکن

صرف مساعی به شکارم مکن

۳۲

بر لبم آنقدر تَلَنگُر مزن

جاش بماند به لبم، پُر مزن

۳۳

شوخ مشو، شُعبَده بازی مکن

پیش میا دست درازی مکن

۳۴

دست مزن تا نشود زینهار

عارضِ من لاله صفت داغدار

۳۵

گر اثری مانَد از انگشتِ تو

باز شود مشتِ من و مشتِ تو

۳۶

عذر چه آرد به کسان رویِ من

یک منم و چشمِ همه سویِ من

۳۷

ظهر که در خانه نهم پای خود

بگذرم از موقفِ لالای خود

۳۸

آن که قدش چِفته چو شمشیر شد

تا قدِ من راست تر از تیر شد

۳۹

بیند اگر در رخِ من لکّه‌ای

بی شک از آن لکّه خورد یکّه‌ای

۴۰

تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند

مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند

۴۱

خلق چه دانند که این داغ چیست

بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست

۴۲

کیست که این ظلم به من کرده است

مرد بَرَد تهمت و زن کرده است

۴۳

شهد لبِ من نَمَکیده است کس

در قُرُقِ من نَچَریده است کس

۴۴

هیچ خیالی نزده راهِ من

بَدرَقه کس نشده آهِ من

۴۵

زاغچه کس ننشستم به بام

باد به گوشم نرسانده پیام

۴۶

سیر ندیده نظری در رُخَم

شاد نگشته دلی از پاسُخَم

۴۷

هیچ پریشان نشده خواب من

ابر ندیده شبِ مهتابِ من

۴۸

آینۀ من نپذیرفته رنگ

پایِ نَباتم نرسیده به سنگ

۴۹

خورده‌ام از خوب رُخان مشت‌ها

سوزنِ نِشکان ز سر انگشت‌ها

۵۰

خوب رُخان خوش روشان خیل خیل

سویِ من آیند همه همچو سیل

۵۱

عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار

سرو قدان بین همه لاله عِذار

۵۲

هر زن و مردی که به من بنگرد

یک قدم از پهلوی من نگذرد

۵۳

عشوه کنان بگذرد از سویِ من

تا زند آرنج به بازویِ من

۵۴

گرچه جوانم من و صاحب جَمال

مهر بتان را نکنم احتمال

۵۵

زن نکند در دل جنگی مقام

عشقِ زنان است به جنگی حرام

۵۶

عاشقی و مردِ سَپاهی کجا

دادنِ دل دست مناهی کجا؟

۵۷

جایگهِ من شده قلبِ سپاه

قلبِ زنان را نکنم جایگاه

۵۸

مردمِ بی اسلحه چون گوسفند

در قُرُقِ غیرتِ ما می‌چَرَند

۵۹

گرگ شناسیم و شبانیم ما

حافظِ ناموسِ کسانیم ما

۶۰

تا که بر این گلّه بزرگی کنیم

نیست سَزاوار که گُرگی کنیم

۶۱

خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک

حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک

۶۲

قلبِ سپاه است چو مأوایِ من

قلبِ فلان زن نشود جایِ من

۶۳

مکرِ زنان خوانده‌ام اندر رُمان

عشقِ زنان دیده‌ام از این و آن

۶۴

دیده و دانسته نیفتم به چاه

کج نکنم پای خود از شاهراه

۶۵

شاه پرستی است همه دینِ من

حُبِّ وطن پیشه و آیین‌ِ من

۶۶

بیند اگر حضرتِ اشرف مرا

آید و بیرون کند از صف مرا

۶۷

گر شنود شاه غضب می‌کند

بی ادبان را شه ادب می‌کند

۶۸

هر چه میانِ من و تو بگذرد

باد برِ شاه خبر می‌برد

۶۹

باد بر شاه بَرَد از هوا

کوه بگوید به زبانِ صَدا

۷۰

بر سرِ ما فکری اگر ره کند

خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند

۷۱

فُرمِ نظام است چو در بر مرا

صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا

۷۲

بعد که آیم به لباسِ سِویل

از تو تَحاشی نکنم بی دلیل

۷۳

ناز نیاموز تو سرباز را

بهرِ خود اندوخته کن ناز را

۷۴

خیز و برو دست بدار از سرم

نیز مَبَر دست به پایین ترم!

۷۵

زُهره که در موقعِ گفتارِ او

بود فنا در لبِ گلنارِ او،

۷۶

مانده در او خیره چو صورتگری

در قلمِ صورتِ بُهت آوری

۷۷

یا چو کسی هیچ ندیده تَذَرْو

دیده تَذَروی به سرِ شاخِ سرو

۷۸

دید چو انکارِ منوچهر را

کرد فزون در طلبش مهر را

۷۹

پنجهٔ عشقست و قوی پنجه ایست

کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست

۸۰

منع بُتان عشق فزون تر کند

ناز، دلِ خون شده خون تر کند

۸۱

هر چه به آن دیر بود دست رس

بیش بُوَد طالبِ آن را هوس

۸۲

هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد

قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد

۸۳

لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ

هست بسا سنگ چو او نیک سرخ

۸۴

لعل ز معدن چو کم آید به دَر

لاجَرم از سنگ گران سنگ‌تر

۸۵

گر رادیوم نیز فراوان بُدی

قیمت اَحجارِ بیابان بُدی

۸۶

الغرض آن انجمن آرایِ عشق

ماهی مستغرِق دریایِ عشق

۸۷

آتشِ مِهرِ ابد اندوخته

در شررِ آتشِ خود سوخته

۸۸

گرچه از او آیتِ حِرمان شنید

بیش شدش حرص و فزون شد اُمید

۸۹

گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر

هست به دل باختن آماده تر

۹۰

مرغِ رمیده نشود زود رام

دام ندیده است که افتد به دام

۹۱

جَست ز جا با قدِ چون سلسله

طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه

۹۲

گفت چه ترسوست، جوان را ببین!

صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!

۹۳

آن که ز یک زن بود اندر گریز

در صف مردان چه کند جَست و خیز

۹۴

مردِ سپاهی و به این کم دلی!

بچّه به این جاهلی و کاهلی!

۹۵

بسکه ستم بر دلِ عاشق کند

عاشقِ بیچاره دلش دق کند

۹۶

گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست

بینِ جوانان چو تو خونسرد نیست

۹۷

مرد رشید اینهمه وَسواس چیست

مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست

۹۸

پلک چرا رویِ هم انداختی

روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟

۹۹

جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست

پاسِ که داری و هراست ز چیست؟

۱۰۰

سبزه تو ترسی که گُواهی دهد

نامه به ارکانِ سپاهی دهد

۱۰۱

سبزه که جاسوس نباشد به باغ

دادنِ راپورت نداند کلاغ

۱۰۲

قلعه بگی نیست که جَلبَت کند

حاکم شرعی نه که حَدَّت زند

۱۰۳

نیست در اینجا ماژُری، محبَسی

منصبِ تو از تو نگیرد کسی

۱۰۴

بیهُده از شاه مترسان مرا

جانِ من آن قدر مرنجان مرا

۱۰۵

در تو نیابد غضبِ شاه راه

هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه

۱۰۶

عشق فکن در سرِ مردم منم

عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم

۱۰۷

چون گلِ رخسارِ تو وا می‌شود

شاه هم از زُهره رضا می‌شود

۱۰۸

این همه محجوب شدن بیخود است

حُجب ز اندازه فزون تر بد است

۱۰۹

مرد که در کار نباشد جَسور

دور بُود از همه لذات، دور!

۱۱۰

هر که نهند پایِ جَلادت به پیش

عاقبت از پیش بَرَد کار خویش

۱۱۱

آن که بود شرم و حیا رهبرش

خلق رُبایند کلاه از سرش

۱۱۲

هر که کند پیشۀ خود را ادب

در همه کار از همه مانَد عقب

۱۱۳

کام طلب، نام طلب می‌شود

شاخِ گُلِ خشک، خَطَب می‌شود

۱۱۴

زندگیِ ساده در این روزگار

ساده مشو، هیچ نیاید به کار!

۱۱۵

گر تو هم این قدر شوی گول و خام

هیچ ترقّی نکنی در نظام

۱۱۶

آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا

آبِ روانی تو، جُمُودت چرا

۱۱۷

تازه جوانی تو، جوانیت کو؟

عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟

۱۱۸

لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست

اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست

۱۱۹

گر نه پیِ عشق و هوا داده‌اند

این همه حسن از چه ترا داده‌اند؟

۱۲۰

کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید

شاخه برای ثمر آمد پدید

۱۲۱

نور فشانی است غرض از چراغ

بهر تفرّج بُود آیینِ باغ

۱۲۲

دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد

دخترِ بکر از پیِ کابین بود

۱۲۳

غنچه که در طرف چمن وا شود

می نتوان گفت که رسوا شود

۱۲۴

مه که ز نورش همه را قسمتست

می نتوان گفت که بی عصمتست

۱۲۵

حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده

بیشتر از حدّ و حساب آمده

۱۲۶

حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال

بر نخوری، بر ندهی از جمال

۱۲۷

عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی

عشق که شد، هم گل و هم بلبلی

۱۲۸

زندگیِ عشق عجب زندگیست

زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست

۱۲۹

حسنِ بِلا عشق ندارد صفا

لازم و ملزومِ همند این دو تا

۱۳۰

قدرِ جوانی که ندانی بدان

چند صباحی که جوانی بدان

۱۳۱

بعد که ریشِ تو رسد تا کمر

با تو کسی عشق نورزد دگر

۱۳۲

عشق به هر دل که کند انتخاب

همچو رود نرم که در دیده خواب

۱۳۳

عشق بدین مرتبه سهلُ‌القبول

بر تو گِران آمده ای بوالفضول

۱۳۴

گر تو نداری صفتِ دلبری

مرد نی‌ای صفحه‌ای از مرمِری

۱۳۵

پردۀ نقّاشیِ الوانیا

ساخته از زر بُتِ بی جانیا

۱۳۶

از تو همان چشم شود بهره ور

عضوِ دگر بهره نبیند دگر

۱۳۷

عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است

مستیِ چشم من از آن باده است

۱۳۸

این که تو گفتی که ز مِهری بَری

فارغی از رسم و ره دلبری

۱۳۹

آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت

وصفِ ترا با من این گونه گفت

۱۴۰

گفت و نگفته است یقیناً دروغ

تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ

۱۴۱

شاخ تو پیوند نخورده هنوز

طوطیِ تو قند نخورده هنوز

۱۴۲

جمع نگشتست هنوز از عِفاف

دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف

۱۴۳

وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است

نوبر هر میوه گرامی‌تر است

۱۴۴

من هم از آن سویِ تو بشتافتم

کاشهبِ تو تازه نفس یافتم

۱۴۵

از تو توان لذّت بسیار بُرد

با تو توان تخته زد و باده خورد

۱۴۶

با تو توان خوب هم آغوش شد

خوب در آغوشِ تو بی‌هوش شد

۱۴۷

می‌گذرد وقت، غنیمت شمار!

بر خور از این سفرۀ بی انتظار!

۱۴۸

چون سخنِ زُهره به این جا رسید

کارِ منوچهر به سختی کشید

۱۴۹

دید به گِل رفته فرو پای او

شورشی افتاده بر اعضای او

۱۵۰

دل به برش زیر و زبر می شود

عضو دِگر طَورِ دگر می‌شود!

۱۵۱

گویی جامی در کشیده است می

نشوه شده داخلِ شریانِ وی

۱۵۲

یا مگر از رخنۀ پیراهنش

مورچِگان یافته ره بر تنش

۱۵۳

رفت از این غُصّه فرو در خیال

کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال

۱۵۴

از چه دلش در تپش افتاده است

حوصله در کشمکش افتاده است

۱۵۵

گرسنه بودش دل و سیرش نگاه

ظاهرِ او معنی خواه و نخواه

۱۵۶

شرم بر او راهِ نَفس می‌گرفت

رنگ به رخ داده و پس می گرفت

۱۵۷

رنگ پریده اگر اندر هوا

قابلِ حسّ بودی و نشو و نما

۱۵۸

زان همه الوان که از آن رخ پرید

قوسِ قُزَح می‌شدی آن جا پدید

۱۵۹

خواست نیفتاده به دامِ بلا

خیزد و زان ورطه زند ور حلا

۱۶۰

گفت دِریغا که نکرده شکار

هیچ نیفتاده تفنگم به کار

۱۶۱

گور و گوزنی نزده بر زمین

کبک نیاویخته بر قاچِ زین

۱۶۲

سایه برفت و بپرید آفتاب

شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب

۱۶۳

سوخت ز خورشید رخِ روشنم

غرقِ عرق شد ز حرارت تنم

۱۶۴

خانگیانم نگرانِ منند

چشم به ره منتظرانِ منند

۱۶۵

صحبتِ عشق و هوس امروز بس

منتظران را به لب آمد نفس

۱۶۶

جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو

باد میانِ من و تو رانده‌وو

۱۶۷

زهره چو بشنید نوایِ فِراق

طاقتش از غصّه و غم گشت طاق

۱۶۸

دید که مرغِ دل آسیمه سر

در قفسِ سینه زند بال و پر

۱۶۹

خواهد از آن تنگ مکان برجهد

بال زنان سر به بیابان نهد

۱۷۰

رویِ هم افکند دو کف از اسف

باز سویِ سینۀ خود برد کف

۱۷۱

داد بر آرامگهِ دل فشار

تا نکند مرغِ دل از وی فرار

۱۷۲

اشک به دورِ مژه‌اش حلقه بست

ژاله به پیراهنِ نرگس نشست

۱۷۳

گفت که آه ای پسرِ سنگ دل

ای ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل

۱۷۴

مادر تو گر چو تو مَنّاعه بود

هیچ نبودی تو کنون در وجود

۱۷۵

ای عجبا آن که ز زن آفرید

چون ز زن این گونه تواند برید!

۱۷۶

حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو

این همه خودخواهی و امساکِ تو

۱۷۷

این چه دلست ای پسرِ بی نظیر

سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر

۱۷۸

تا به کی آرم به تو عجز و نیاز

وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟

۱۷۹

این همه هم جور و ستم می‌شود

از تو ز یک بوسه چه کم می‌شود

۱۸۰

گرچه مرا بی تو روا کام نیست

بی تو مرا لحظه ای آرام نیست

۱۸۱

گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی

این همه حسن از چه نگه داشتی

۱۸۲

کاش شود با تو دو روزی ندیم

نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم

۱۸۳

یک دو شبی باش به پهلویِ او

تا که کند در تو اثر خویِ او

۱۸۴

تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال

طرزِ نظر بازی و غنج و دلال

۱۸۵

بین که خداوند چه خوبش نمود

پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود

۱۸۶

مکتبِ عشق است سپرده به او

اوست که از جمله بُتان برده گو

۱۸۷

آنچه ندانی تو ازو یاد گیر

مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر

۱۸۸

خوب ببین خوب رُخان چون کنند

صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند

۱۸۹

اهلِ نظر جمله دعایش کنند

شیفتگان جان به فدایش کنند

۱۹۰

خلق بسوزند به راهش سپند

تا نرسد خویِ خوشش را گزند

۱۹۱

وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق

بهرِ وی از شوی گرفته طلاق

۱۹۲

این همه از عشق فحاشی مکن

سفسطه و عذرتراشی مکن

۱۹۳

جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست

با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟

۱۹۴

رنج چو عادت شود آسودگیست

قید بی‌آلایشی آلودگیست

۱۹۵

گر تو نخواهی که دمد آفتاب

باز کن آن لعلِ لب و گو متاب

۱۹۶

گر به رُخَت مهر رساند زیان

دامنِ پاچین کنمت سایبان

۱۹۷

جا دهمت همچو روان در تنم

گیرمت اندر دلِ پیراهنم

۱۹۸

در شکنِ زلف نهانت کنم

مخفی و محفوظ چو جانت کنم

۱۹۹

دسته‌ای از طرّهٔ خود بر چِنَم

بادزنی سازم و بادت زنم

۲۰۰

اشک ببارم به رخت آن قَدَر

تا نکند در تو حرارت اثر

۲۰۱

سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال

چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال

۲۰۲

آن دو کبوتر که به شاخ اندرند

حاملِ تختِ منِ نام آورند

۲۰۳

چون سفر و سیر کنم در هوا

تختِ مرا حمل دهند آن دو تا

۲۰۴

پر کشم از خاک به سویِ سپهر

تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر

۲۰۵

گویمشان آمده پر وا کنند

بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند

۲۰۶

این که گَه از شاه بترسانیَم

گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم

۲۰۷

هیچ ندانی تو که من کیستم

آمده این جا ز پیِ چیستم

۲۰۸

من که تو بینی به تو دل باختم

رویِ ترا قبلۀ خود ساختم

۲۰۹

حجله نشینِ فلکِ سوّمم

عاشق و معشوق کُنِ مردمم

۲۱۰

شور به ذرّاتِ جهان می‌دهم

حسن به این، عشق به آن می‌دهم

۲۱۱

چشم به هر کس که بدوزم همی

خرمنِ هستیش بسوزم همی

۲۱۲

عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم

بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم

۲۱۳

هرکه ببینم به جنون می‌رود

دارد از اندازه برون می‌رود

۲۱۴

عشق عنان جانبِ خون می کشد

کارِ مَحَبَّت به جُنون می‌کشد

۲۱۵

مختصری رحم به حالش کنم

راه نمایی به وِصالش کنم

۲۱۶

چاشنی خوانِ طبیعت منم

زین سبب از بین خدایان زنم

۲۱۷

گرچه همه عشق بود دینِ من

باد بر او لعنت و نفرینِ من

۲۱۸

داد به من چون غم و زحمت زیاد

قسمت او جز غم و زحمت مباد!

۲۱۹

تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!

عشق خوش آغاز و بد انجام باد!

۲۲۰

یا ز خوشی میرد و یا از ملال

هیچ مبیناد رُخِ اعتدال

۲۲۱

باد چو اطفال همیشه عَجول

بی سببی خوش دل و بی خود ملول

۲۲۲

خانه خدایی کند آن را به روز

خادمِ مستی به لقب خانه سوز

۲۲۳

پهن کند بسترِ خوابش به شام

خادمه‌ای بوالهوس آشفته نام

۲۲۴

باد گرفتار به لا و نِعَم

خوف و رَجا چیره بر او دم به دم

۲۲۵

صبر و شکیبایی ازو دور باد

با گله و دَغدَغه محشور باد

۲۲۶

آن که خداوند خدایان بُوَد

خالقِ ما و همه کیهان بُوَد

۲۲۷

عشق چو در قالبِ من آفرید

قالبِ من قالبِ زن آفرید

۲۲۸

گر تو شوی با منِ جاوید مَع

زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع

۲۲۹

نیست فنا چون به من اندر ز مَن

زندۀ جاوید شوی همچو من

۲۳۰

من نه ز جنسِ بشرم نه پَری

دارم از این هر دو گهر برتری

۲۳۱

رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب

داور حسنم به لِسانِ ادب

۲۳۲

اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو

هست مرا خواندنِ مینو نِکو

۲۳۳

مینویِ عشقم من و عشقم فن است

وان همه شیدایی و شور از من است

۲۳۴

گر نَبُدی مرتعِ من در فلک

سفرۀ هستی نشدی با نمک

۲۳۵

سر به سرِ عشق نهادن خطاست

آلهه عشق بسی ناقُلاست

۲۳۶

حکم به درویش و به سلطان کند

هرچه کند با همه یک سان کند

۲۳۷

گر تو نخندی به رُخم این سفر

بر لبِ خود خنده نبینی دگر

۲۳۸

گرچه تو در حسن امیرِ منی

عاقبه‌الامر اسیرِ منی

۲۳۹

آلهۀ عشق بسی زیرک است

پیرِ خرد در برِ او کودک است

۲۴۰

حسن شما آدمیان کم بقاست

عشق بود باقی و باقی فناست

۲۴۱

جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند

مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند

۲۴۲

هرچه لطیف است در این روزگار

وانچه بود زینت و نقش و نگار

۲۴۳

آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی

وانچه از او کیف کند آدمی

۲۴۴

شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش

سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش

۲۴۵

فکرِ بدیعِ همه دانشوران

نغمۀ جان پرورِ رامش گران

۲۴۶

جمله برون آید از این کارگاه

کز اثرِ سعیِ من افتد به راه

۲۴۷

جمله ز آثارِ شریفِ من اند

یکسره مصنوعِ ظریفِ من‌اند

۲۴۸

بذرِ مَحَبَّت را من داشتم

کامده و رویِ زمین کاشتم

۲۴۹

روی زمین است چو کانوایِ من

طرح کنم بر رخش انواعِ فن

۲۵۰

رویِ زمین هرچه مرا بنده اند

شاعر و نقّاش و نویسند‌‌ه‌اند

۲۵۱

گه رافائل گه میکِلانژ آورم

گاه هُومر گه هِرُودت پرورم

۲۵۲

گاه کمالُ المُلک آرم پدید

رویِ صنایع کنم از وی سفید

۲۵۳

گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم

بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم

۲۵۴

گاه به خیلِ شعرا لج کنم

خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم

۲۵۵

تار دهم در کفِ درویش خان

تا بدهد بر بدنِ مُرده جان

۲۵۶

گاه زنی همچو قمر پروَرَم

در دهنش تُنگِ شکر پرورم

۲۵۷

من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام

پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام

۲۵۸

نام مجازیش عَلیِّ نَقی است

نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است

۲۵۹

دقّتِ کامل شده در سازِ او

بی خبرم لیک ز آوازِ او

۲۶۰

پیشِ خود آموخته آواز را

لیک من آموختمش ساز را

۲۶۱

من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال

تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال

۲۶۲

من به رُخَت بردم از آغاز دست

تا شدم امروز به تو پای بست

۲۶۳

من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد

نَوبرِ حسنِ تو به من می‌ رسد

۲۶۴

من چو ترا خوب بیاراستم

از پی حَظِّ دلِ خود خواستم

۲۶۵

من گُلِ روی تو نمودم پدید

خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید

۲۶۶

آن که خداوند بُوَد بر سپاه

بر فلکِ پنجمش آرامگاه

۲۶۷

نامش مرّیخ خداوندِ عزم

کارش پروردنِ مردانِ رزم

۲۶۸

معبد او ساخته از سنگ وروست

تربیتِ مردِ سلحشور از اوست

۲۶۹

بینِ خدایان به همه غالب است

طاعت او بر همه کس واجب است

۲۷۰

با همه ارباب در ا نداخته

نزدِ من اما سپر انداخته

۲۷۱

خیمۀ جنگش شده بالینِ من

معرکه‌اش سینۀ سیمینِ من

۲۷۲

مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است

نیزۀ او سیخِ کبابِ من است

۲۷۳

بر همه دعویّ خدایی کند

وز لبِ من بوسه گدایی کند

۲۷۴

مایلِ بی عاری و مستی شده

شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده

۲۷۵

بر لبِ او خنده نمی‌دید کس

مشغله اش خوردنِ خون بود و بس

۲۷۶

عاقبت الامر ادب کردمش

معتدل و صلح طلب کردمش

۲۷۷

صد من از او سیم و زر اندوختم

تاش کمی عاشقی آموختم

۲۷۸

حال غرور و ستمش کم شده

مختصری مَردِ کِه آدم شده

۲۷۹

طبلِ بزرگش که اگر دم زدی

صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی

۲۸۰

گوشه‌ای افتاده و وارو شده

میزِ غذا خوردنِ یارو شده

۲۸۱

خواهم اگر بیش لَوَندی کنم

مفتضحش چون بُزِ قندی کنم

۲۸۲

مسخرۀ عالم بالا شود

حاج زکی خانِ خداها شود!

تصاویر و صوت

دیوان کامل ایرج میرزا - محمد جعفر محجوب - تصویر ۱۶۳

نظرات

user_image
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
۱۴۰۱/۰۵/۳۰ - ۲۳:۳۴:۵۹
گر رادیوم نیز فراوان بُدی قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست مصرع اول باید با این مصرع تکمیل شود: قیمت احجار بیابان بدی این را اصلاح نمودم ولی مصرع دوم مال یک بیت دیگر است که نمی دانم چگونه باید یک بیت را به این بخش افزود