جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۱۰۲۷

۱

ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم

که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم

۲

به بوستان وصالت چو بلبلی مستم

ولی ز شوق جمالت هزار دستانم

۳

اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی

به جان تو که من اخلاص خویش می دانم

۴

اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما

من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم

۵

به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام

میان باغ روان تا به پایت افشانم

۶

منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار

مگر وصال تو باشد دوای درمانم

۷

حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل

که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم

۸

جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست

نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم

تصاویر و صوت

دیوان کامل جهان ملک خاتون - جهان ملک خاتون - تصویر ۳۸۸

نظرات