
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۰۳۳
۱
بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم
می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم
۲
همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان
من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم
۳
درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد
کرد از گل شکر لعل لبت درمانم
۴
درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل
ای عزیز دل من طالع خود می دانم
۵
زندگانی به فراق رخ خوبت کردن
یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم
۶
چون قلم دود به سر می رودم از غم تو
همچو پرگار به هجران تو سرگردانم
۷
غم حال من سرگشته بجو کآخر کار
ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم
تصاویر و صوت

نظرات