
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۰۳۵
۱
عمریست تا چو پرگار سرگشته در جهانم
در حسرت جمالت هر سو به سر دوانم
۲
هر چند ناتوانم در درد روز هجران
جان می دهم به عشقت چندانکه می توانم
۳
از هجر در ملالم وز درد چند نالم
بفکن نظر به حالم چون زار و ناتوانم
۴
بازآی و بر دل من رحمی بکن نگارا
کاندر فراق رویت بر لب رسید جانم
۵
روح و روان ما بود بنگر به باغ کامروز
بر جویبار دیده سرویست بس روانم
۶
گفتم که سرو بالاش آرم به بر زمانی
باری به بر نیارم من بخت خویش دانم
۷
فریاد ای عزیزان کز درد داغ هجران
شد فاش از آب دیده سرّی که بد نهانم
۸
چو دیده ای و چون دل چون جان و روح در دل
چون ذکر تو نباشد پیوسته بر زبانم
تصاویر و صوت

نظرات