
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۰۴۰
۱
گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
۲
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
۳
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
۴
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
۵
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
۶
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
۷
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
۸
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
۹
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
تصاویر و صوت

نظرات