
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۰۵
۱
داری دلا خبر تو که دردش دوای ماست
لعل لبان دلکش او آشنای ماست
۲
سروی چو قامت تو ندیدم به راستی
بالا نگویمش صنما کان بلای ماست
۳
گفتم بنه به دیده قدش تا ببوسمش
گفتا سراب چشم تو باری نه جای ماست
۴
گفتم به وصل گیر شبی دست ما و گفت
سرها ز دست رفته به جایی که پای ماست
۵
عمریست ما چو خاک به کویت نشسته ایم
روزی نگفته ای که جهانی گدای ماست
۶
گفتم ز دست رفت سرم سرکشی مکن
وصلت اگر به دست فتد خون بهای ماست
۷
گم کرده ام به کوی تو بیچاره دل ولی
بوی دو زلف دلکش تو رهنمای ماست
نظرات