
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۰۷
۱
هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است
غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است
۲
دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم
نظری کن به دل خسته که جای نظر است
۳
هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای
شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است
۴
گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش
همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است
۵
روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود
کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است
۶
هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر
عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است
۷
از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک
تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است
۸
گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم
به نثار قدمت جان جهان مختصر است
۹
آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد
از که بینم که همه حکم قضا و قدر است
نظرات