
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۱۳۵
۱
شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
۲
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
۳
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
۴
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
۵
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
۶
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
۷
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
تصاویر و صوت

نظرات