
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۱۴۱
۱
دل به جان آمد از عنا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن
۲
قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن
۳
ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن
۴
جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن
۵
جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن
۶
بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن
۷
ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن
۸
این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن
۹
بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن
۱۰
تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن
تصاویر و صوت

نظرات