
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۱۴۴
۱
از دستت ای قلم من خواهم به جان رسیدن
از تو زبان درازی و ز من زبان بریدن
۲
تا کی چنین نمایی حال دلم به تحریر
وز ماجرای عشقش این سرزنش شنیدن
۳
پیوند مهرم از دل بشکست عهد لیکن
ما را ز جان شیرین مشکل توان بریدن
۴
در پای جان فروشد صد خار هجر و دستم
یک گل نمی تواند از باغ وصل چیدن
۵
آن را که همچو بلبل باشد هوای گلزار
چون گل بباید او را صد پیرهن دریدن
۶
آن سرو را چو بر ما هرگز گذار نبود
تا کی توان به خواری گرد جهان دویدن
۷
دارم هوای رویش امّا نمی تواند
مرغ دل ضعیفم در کوی او پریدن
۸
هرکس که سر ز خطّش بیرون کشد به زاری
خطّ خطا بباید بر حرف او کشیدن
۹
گویی ز جان کشیدند نقش رخ تو ورنی
از آب و گل بدیع است این صورت آفریدن
تصاویر و صوت

نظرات