
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۱۷۱
۱
زین بیشتر چون زلف خود خاطر پریشانم مکن
واندر فراق ای عمر من شیدا و حیرانم مکن
۲
دردی ز تو دارم ولی درمان نمی یابم چرا
آخر که گفتت درد ده وز لطف درمانم مکن
۳
از دست هجران جان من آمد به لب از وصل خود
دادم بده زین بیشتر بیداد بر جانم مکن
۴
پیمان تو با من داده ای در عهد حسن خویشتن
ای نور دیده رخنه ای در عهد و پیمانم مکن
۵
من ذرّه ناچیز و تو سلطان انجم خود تویی
خورشید وارم رخ نما چون ابر گریانم مکن
۶
هر چند من مستغرقم از آب چشم خویشتن
بر آتش هجران خود زین بیش بریانم مکن
۷
ای جان و ای جانان من فرماندهی بر جان من
هر جور می خواهی بکن در بند هجرانم مکن
۸
چون از رخ جان پرورت هستم بعید اندر جهان
من لاشه ی بی حاصلم در عید قربانم مکن
۹
از تاب چوگان دو زلف اندر سر میدان عشق
مانند گوی اندر غمت افتان و خیزانم مکن
تصاویر و صوت

نظرات