
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۱۸
۱
دل من از غم عشقت خرابست
جگر بر آتش هجران کبابست
۲
نظر بر حال زارم کن که لِلّه
نظر بر خستگان کردن ثوابست
۳
طبیب من تویی آخر دوایی
بکن کاحوال این بی دل خرابست
۴
بگفتا صبر می باید در این کار
اگرچه عاشقی اینت جوابست
۵
بدو گفتم که صبرم نیست تا کی
ز هجران جان مسکین در عذابست
۶
نگویی صبر از آن رو چون توان کرد
رخت دانی که رشک آفتابست
۷
منم چون ذرّه سرگردان از آن روی
که خورشید جمالش در نقابست
۸
پریشان حالم از شبهای هجران
چو زلف مشکبارش پر ز تابست
۹
نگردد چشم بختم هیچ بیدار
که چشم نیمه مستش پر ز خوابست
۱۰
به حالم گر کنی رحمت چه باشد
جهانبانی چو می دانی صوابست
نظرات
مجتبی