
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۲۵۰
۱
آن چه زلفست آن که باز از قهر تابش دادهای
وآن چه نرگسهای مستست آن که خوابش دادهای
۲
این چه پیکانست بر جانم بگو زان غمزهها
گوییا از بیوفایی زهر نابش دادهای
۳
دیده بگشادم که تا بینم جمال آفتاب
ای دو چشم من چرا بر رخ نقابش دادهای
۴
زان لب چو نوشدارو هر دو چشم پرخمار
از دل مجروح من گویی کبابش دادهای
۵
چشم خون خوارت بسی خوردست خوناب جگر
نیک سرمستست دل زان لب شرابش دادهای
۶
آن نهال قامتش را بین چو سرو بوستان
ای دل مسکین مگر از دیده آبش دادهای
۷
دل به چشم جان سؤال از روز وصلت کرده بود
گفته ای لالا و از ابرو جوابش دادهای
۸
ای طبیب من ز لعلت بوسهای میخواست دل
در جهان وز خون دل دردم جوابش دادهای
۹
شهد وصلت چون شود بیرون به کام دل که تو
شربتی شیرین تو از لعل مذابش دادهای
تصاویر و صوت

نظرات