
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۲۵۸
۱
مرغ دلم به زلف تو تا ساخت خانهای
یکباره کرد از من مسکین کرانهای
۲
مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق
زلفش کمند دل شد و آن خال دانهای
۳
دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند
میخواست گوییا بت بدخو بهانهای
۴
ای دوستان فراق بت گلعذار من
کردم ز خون دل به رخ جان نشانهای
۵
گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف
مسکین منم که کمترم از سنگ و شانهای
۶
وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما
هست او میان مجمع خوبان یگانهای
۷
نرگسصفت دو چشم تو مخمور خوش بود
در پا فتاد عیش چو تیر نشانهای
۸
از آتشی که از رخ خوب تو در دلست
هردم زنند غایت شوقت زبانهای
۹
عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان
باشد حدیث خسرو و شیرین فسانهای
تصاویر و صوت

نظرات