
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۳۳
۱
شوقم به روی دلبر خود بی نهایتست
زان رو که حسن روی بت من به غایتست
۲
با من خطاب کرد که عاشق ترا که گفت
دانم خطاب وی که ز روی عنایتست
۳
گویند شمع نیست به مجلس چه می کنی
مهر رخ چو ماه نگارم کفایتست
۴
گر همچو سروناز خرامی میان باغ
سرهای ما فدا شده در خاک پایتست
۵
دارم شکایتی ز تو نامهربان و لیک
کشتی مرا ز جور چه جای شکایتست
۶
چشمش به غمزه گفت که خونش به غم بریخت
ای دل تو هوش دار سخن در کنایتست
۷
بردی دل از بر من و کشتی مرا به هجر
دل را چه وقع جان جهان از برایتست
۸
تا یک نظر ز مهر به جانم فکنده ای
اکنون جهان ز مهر تو روشن ز رایتست
۹
ای پادشه نظر ز جهان برنگیر از آنک
سلطان اگر به کوی تو آید گدایتست
نظرات