
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۳۵۰
۱
تو عهدی کرده ای جانا که از من سر نگردانی
تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی
۲
قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابستان
از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی
۳
بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت
ولی چاره نمی دانم چو دردم را تو درمانی
۴
بکن درمان درد ما طبیبا از کرم روزی
که می ترسم به درد خویشتن ناگه فرو مانی
۵
دماغم عنبرآگین شد به بوی زلف شبرنگت
بگو ای باد جان پرور مگر از کوی جانانی
۶
تو عمری و نمی باشد به عمر امّید چندانی
و اگر باشد مرا از تو، تو دانی آن هم ز نادانی
۷
دلم هر لحظه می گوید که ترک عشق بازی کن
جوابش می دهم کای دل مگو چیزی که نتوانی
۸
چو یاد زلف مشکینت به خاطر آورم جانا
جهان را باز نشناسم به جانت از پریشانی
۹
جهان از دست جور تو به جان آمد ز غم خوردن
ازین بهتر نشاید کرد تدبیر جهانبانی
تصاویر و صوت

نظرات