
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۳۵۴
۱
نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی
مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی
۲
چو زلف خویشتن ما را مکن سودازده جانا
که در هجرت به جان آمد جهانی از پریشانی
۳
مرا دردیست در عشقت که تا جانم به تن باشد
طبیب من تویی آخر چرا فارغ ز درمانی
۴
دل و جان و قرار و هوش و صبر و عقل
به باد عشق بردادم تمام از روی نادانی
۵
مرا بر باد بردادی و آتش در من افکندی
نه گویی تا به کی ما را چو خاک از دامن افشانی
۶
مکن بر من ستم زین پس که کس این ظلم نپسندد
کنون ترسم که همچون من به درد دل فرو مانی
۷
من بیچاره می دانم که باری تا غم هجران
نهادی بر دلم داغی که آن داغیست سلطانی
۸
چو بلبل در قفس دایم چرا داری دلم در بند
قفس را بشکند روزی ز بار غصّه زندانی
۹
جهانی سر به سر اندوه و بار غصّه می بینم
چرا این نازنین آخر ملولی از جهانبانی
تصاویر و صوت

نظرات