
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۳۵۵
۱
تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی
حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی
۲
از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد
از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی
۳
دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم
وآنگاه بسی خوردم از کرده پشیمانی
۴
چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال
تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی
۵
دانی که بجز کویت من قبله نمی دانم
لیکن تو به از من بس داری و تو می دانی
۶
دردی ز فراق تو دارم به دل غمگین
گویند طبیبانم ای دوست تو درمانی
۷
جانی تو جدا از تن گویند عزیزانم
بیچاره جهان بشنو تو زنده بی جانی
۸
با خیل خیال تو هر شب به فغان گویم
ای نور دو چشم من آخر به که می مانی
تصاویر و صوت

نظرات