
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۴۰
۱
بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست
وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست
۲
تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد
نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست
۳
باری خلیل خاطر ما هر صور که دید
جز صورت خیال تو در یکدگر شکست
۴
از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ
نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست
۵
چشمان مست تو به ستم خون دل بریخت
بیچاره بی دلی چه کند با نگار مست
۶
در وقت صبح روی چو خورشید جلوه داد
در باغ گل ز شرم رخش در عرق نشست
۷
برخاست در میان چمن سرو قامتش
چون زلف خویشتن دل سرو سهی شکست
نظرات