
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۶۲
۱
که آن لعل لب نوشین گزیدست
که مهرت را به جان و دل خریدست
۲
کند منع من مسکین بی دل
کسی کان روی مهوش را ندیدست
۳
بشد عمری که تا آن دلبر از ما
بسان آهوی وحشی رمیدست
۴
مگر آهو که مشک آید ز نافش
بگرد کوی آن مه رو چریدست
۵
دو دیده در رخ زیباش بستم
که وصلش لعل جانم را کلیدست
۶
نهال قامتم از بار هجران
به بستان فراق او خمیدست
۷
کسی حال من بی دل بداند
که طعم شربت هجران چشیدست
۸
دل و دست امید من یکی روز
گلی از گلشن وصلش نچیدست
۹
اگرچه بار بسیارم به دل هست
جهان در کوچه ی عشقش خزیدست
نظرات