
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۷۱
۱
از لطف خویش درد دلم را دوا فرست
من بی نوای وصل ز وصلم نوا فرست
۲
بیگانگی مکن تو از این بیش دلبرا
بویی ز زلف خویش سوی آشنا فرست
۳
گر قاصد امین تو نیابی به سوی ما
به زو رسول نیست به دست صبا فرست
۴
بی روی تو غبار گرفتست دیده ام
از خاک پای خویش مرا توتیا فرست
۵
افتاده ام ز اسب نشاط وصال تو
از لطف خویشتن قدری مومیا فرست
۶
بازآ و شاد کن دو جهان را به وصل خویش
زنهار از صبا خبری سوی ما فرست
۷
ور زانکه نیست عزم، ترا سوی عاشقان
بر دیده توتیاام از این خاک پا فرست
نظرات