
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۸۵
۱
چه شبست یارب امشب که خروس صبح لالست
که مرا ز درد هجرانش ز جان خود ملالست
۲
دل از انتظار صبحم بگرفت در شب تار
مگر اختر سعادت ز فراق در وبالست
۳
شب تار روشنم شد ز صباح روی جانان
دل خسته خرّمی کن که ز پرتو جمالست
۴
رخ او مه دو هفته قد او چو سرو رسته
به کنار آب حیوان و دو ابرویش هلالست
۵
سر زلف او گرفتم شب دوش و خوش بخفتم
دل من به خواب می گفت که این هم از خیالست
۶
دل خسته فکر باطل برو و ز سر بدر کن
شب وصل یار خواهی؟ چه تصوّر محالست
۷
همه چیز را کمالی ز زوال نیست ممکن
غم عشق روی جانان و کمال بی زوالست
۸
چه کنم چو مرغ جانم ز غم فراق باری
به هوای وصل جانان ز جفا شکسته بالست
۹
به دل جهان نه اکنون غم روی تست محکم
به دو چشم دوست عمری که اسیر زلف و خالست
نظرات