
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۱۹۱
۱
دل من در سر زلفت به دامست
به عشقت خواب در چشمم حرامست
۲
هوای زلف تو پختم خرد گفت
که این اندیشه از سودای خامست
۳
کسی کاو بر رخ خوبت نگارا
نه عاشق گشت همچون من کدامست؟
۴
به باغ جان ما هر سرو آزاد
به پیش قامتت بر وی قیامست
۵
ز لعل جان فزایت بی نصیبم
دعای دولتت بر من دوامست
۶
نظر فرما که خاک راه گشتم
ز دلبر یک نظر بر ما تمامست
۷
ندارد با من آن دلبر وفا لیک
جهان از جان و دل باری غلامست
۸
تو می دانی که بر من روز هجران
چو زلف کافرت دایم چو شامست
۹
مزن سنگ فراقت بر دل من
که روشن خاطر من همچو جامست
۱۰
اگر کام تو دشمن کامیم بود
تو را ای جان جهان حالی به کامست
نظرات