
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۱۸
۱
آتشی کز غم هجران تو بر جان منست
ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست
۲
دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم
لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست
۳
چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل
حال او بین بتر از حال پریشان منست
۴
چاره صبرست مرا در غم هجران چه کنم
دل سرگشته خدا را نه به فرمان منست
۵
دوش همچون مه ده چار برآمد بر بام
گفتم ای دیده ببین آن رخ جانان منست
۶
گفتم از عید رخت چند بعیدم داری
گفت این لاشه بسی عید که قربان منست
۷
گفتمش تا به کیم در غم هجران داری
گفت بسیار کسی بی سر و سامان منست
۸
گفتمش هم نظری کن تو بر احوال جهان
گفت در کوی غمم او ز گدایان منست
۹
از جهان داریت ار نیست ملالی صنما
چه شود گر تو بگویی که جهان زان منست
نظرات