جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۲۲۳

۱

درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست

چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست

۲

در فراق گل روی تو فغان می دارم

در دلت گشت که این بلبل بستان منست

۳

سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت

او نه مردیست که اندر خور میدان منست

۴

چون سکندر هوس آب حیاتم می بود

گفت آن قطره ای از چشمه ی حیوان منست

۵

نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان

گفت آری ورقی هم ز گلستان منست

۶

بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید

گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست

۷

دل عشّاق که در زلف بتان می بندند

شد یقینم که همه در خم چوگان منست

۸

سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم

خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست

۹

خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی

به غلط گوی که این جمع پریشان منست

تصاویر و صوت

نظرات