
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۲۹
۱
دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست
که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست
۲
رود خون می رود از دیده ی من در غم او
دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست
۳
نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم
دوستان عیب کنندم که فلانی بدخوست
۴
بنشین عمر گرانمایه مکن صرف غمش
جه کنم جان من و عشق فلان سنگ و سبوست
۵
روی مقصود چو در کعبه ی رویت دارم
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
۶
دلبرا خوی بد از روی نکو حیف بود
خوی زشت از رخ خوب ای بت زیبا نه نکوست
۷
در جهان فاش شد و نیست ز عالم خبرش
که فلان شاه جهانست و جهان بنده ی اوست
نظرات