
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۳۱
۱
جانم به لب رسید ز دست جفای دوست
عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست
۲
گر دوست جان طلب کند از من فداش باد
سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست
۳
در قصد جان من اگر او را رضا بود
خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست
۴
من دوست خواهم از دو جهان و خیال او
خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست
۵
خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا
گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست
۶
گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند
با دوست گر بود همه خواهم برای دوست
۷
گر بر دلست جای همه دلبران ولیک
باشد میان مردمک دیده جای دوست
۸
سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش
خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست
۹
گرچه نکرد یاد من خسته از کرم
خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست
۱۰
گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی
باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
نظرات