
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۳۳
۱
بر امید آنکه بینم روی دوست
این چنین سرگشته ام در کوی دوست
۲
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
۳
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی می دهد از سوی دوست
۴
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامه ی جان می درم بر بوی دوست
۵
ای خوشا وقت دل شوریده ام
کاو شب و روزست هم زانوی دوست
۶
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
۷
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
۸
غیر سرگردانیم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
۹
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
۱۰
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست
نظرات