جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شمارهٔ ۲۴۱

۱

باز دل را به غم عشق تو خوش بازاریست

زآنکه بر روی گلت بلبل جان با زاریست

۲

طرّه ی زلف تو بربود دلم را ناگاه

راست گویم سر زلف تو عجب طرّاریست

۳

چشم جادوی تو با من چه خطاها که نکرد

که گمان برد که او نیز چنین عیاریست

۴

خون ما خورد دلا غمزه ی او، نیست عجب

عجب آنست که خون خواره ی ما بیماریست

۵

تا به کی خون دل خلق خوری راست بگو

تو مپندار که خون خوردن دلها کاریست

۶

نکهت زلف تو بشنید دماغ دل ما

گفت کاین مشک نه در کلبه ی هر عطّاریست

۷

یار با ما چو ندارد سر یاری چه کنم

ای دل خسته نه یاریست که او اغیاریست

۸

آخر ای شادی جان روی نمای از در غیب

که جهان بی رخ خوبت به جهان غمخواریست

تصاویر و صوت

نظرات