
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۸۰
۱
ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
۲
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
۳
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
۴
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
۵
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
۶
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
۷
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
۸
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
۹
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
تصاویر و صوت

نظرات