
جهان ملک خاتون
شمارهٔ ۲۸۴
۱
تو را از حال مسکینان خبر نیست
بر آب چشم ما زانت گذر نیست
۲
به زاری زارم از هجران رویت
چرا او را به سوی ما نظر نیست
۳
شب تاریک هجرانم بفرسود
در آن شب گوییا هرگز قمر نیست
۴
شب دیجور بی پایان چو زلفش
ز صبح روی جانانم اثر نیست
۵
بتی سنگین دلی خوشی جفاجوست
بر این مسکین دلم رحمش مگر نیست
۶
نه صبرم هست از رویش نه آرام
شب و روزم ز عشقش خواب و خور نیست
۷
به تیغ هجرم از خود چند رانی
مکن جانا که ما را این سپر نیست
۸
گرم صد ره برانی، این دل من
بجز بر بوی زلفت راهبر نیست
۹
دلا گرد در او چند گردی
ز کوی عشق جانان ره به در نیست
۱۰
به هجران رخت جانا جهان را
غذای دل بجز خون جگر نیست
نظرات